باز دست اجل از آستین زمانه بیرون جست
از گلشن ما شاخه گلی باز شکست
گفتم ای دست اجل از چه چنین گلچینی
گفت این رسم فلک بوده امروز هم است
شهر ایج سیاه پوش مرد بزرگواری شد که جز خدمت به خلق هیچ در اندیشه نداشت...
او به رفاه خویش نمی اندیشید و نسبت به فراهم نمودن امکانات رفاهی
برای همشهریانش ازهیچ تلاشی فروگذار نبود ..
بهشت جاویدان ارزانی او باد.
آنکه صفات بد از ذات جمیلش دور بود
اختر چرخ ادب استاد ما منصور بود
گرچه جز تلخی ندید از این جهان در گذر
دائما خندان لب و شاداب دل ومسرور بود
بسکه نور معرفت ازخود تشعشع مینمود
گوییا اندر دلش الماس کوه نور بود
در ره خدمت به خلق ازخستگی بیزاربود
از تملق گویی اهل ریا هم دور بود
روز وشب آماده خدمت به شهر ومردمش
درمیان شهر ایج اینگونه او مشهور بود
به یاد منصور نظری شاعر : فرزاد سمیع پور